چاپ کردن این صفحه
چهارشنبه, 22 دی 1400 10:40

خاطرات یک زن تنها

آرام و قرار نداشت.به تازگی از همسرش جدا شده بود گویی دنیا برایش جای ماندن نبود.

وقتی حرف میزد لرزش صدایش را میشد حس کرد، مادر یک دختر ۵ساله بود وقتی نام دخترش را می برد برقی در چشمانش نمایان می شد.به مددکاری آمده بود چون شنیده بود به زنان سرپرست خانوار آموزش میدهند.پرسید:میتونم کار کنم؟نمیخوام محتاج و سربار باشم.
مشخص بود آزرده است ودرد او را به‌ زانو در آورده، همین شد که تصمیم گرفتیم کمکش کنیم دست بر زانوی خود بگذارد و برخیزد.کارشناس مددکاری با او صحبت کرد مشاوره شد و تصمیم بر آن شد که به‌ واحد آموزشی موسسه خیریه روزبه معرفی شود.
رفت و مدارکش را تحویل داد،وقتی برای بار چندم او را دیدم دیگر آن یاس در چهره اش نبود.خوشحال بود و میخندید،کارش را انجام میداد.پرسیدم:اوضاع خوبه؟گفت دیگه داروی افسردگی نمیخورم، قرار عصر با دخترم بریم پارک و خرید و خوشحالم
گفتم چطور شد یهو انقدر تغییر؟
گفت:مدیون موسسه ام.
ماهی نداد،ماهیگیری یادم داد.حالا کار میکنم و با دخترم خوشحالم که در آمد دارم.میخوام بعدش یک آشپز باشم و ته چین خوشمزه درست کنم.
آخه دخترم دوست داره، و من، گویی دنیا به رویم لبخند میزد.
«بخشی از خاطرات یک مددکار داوطلب روزبهی»
#موسسه خیریه استاد_روزبه
#مهارت آموزی توانمند_سازی
#زنان سرپرست خانوار

خواندن 862 دفعه آخرین ویرایش در یکشنبه, 17 بهمن 1400 11:30